هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

اولین رضایت نامه من برای فرزندم!!!

دیروز نامه ای از مهدکودک بهم دادن به این مضمون که  با توجه به واحدکار سوپرمارکت رضایت نامه ای آماده کنید تا هستی رو به بازدید از سوپرمارکت سرکوچه (که الهی بمیرم 10 قدم تا مهد فاصله داره و شمام هرگز پاتو اونجا نذاشتی  فقط زمانی که تازه زبون باز کرده بودی ب خوبی آقای حیدری رو میشناختی و میدونستی که مغازه بسیار خوشمزه ای داره ) ببرن. خلاصه این بود که اولین رضایت نامه من به عنوان ولی هستی ناصری رقم خورد ینی تو تاریخ 17 تیر 93  .  وایییی میگم که .... راستی راستی من مامانم هاااااا..... هنوزم واسم تازگی داره و راستش یکمم دلشوره. ینی هرتصمیمی امکان داره تو آینده ت تاثیر بذاره. ان شالله خدا من و بابا و همه ماماناو بابا ها رو ک...
20 تير 1393

...

                                                                     ...
16 تير 1393

چه زود 9 روز از رمضان گذشت.....

امروز  زمانی که دیدم نهمین روز از ماه زیبای رمضانه حیرت زده شدم..... به قول قیصر امین پور "و ناگهان چقدر زود دیر می شود"   ..... و ب راستی زندگی ماها مث یه خواب می مونه دخترکم. خدایا ... از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میبری آخر ننمایی وطنم؟؟؟ حرف‌های ما هنوز ناتمام .... تا نگاه می‌کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آن‌که با خبر شوی لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود آی ..... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود! قیصر امین ‌پور خیلی خوبه بتونی جوری زن...
16 تير 1393

ماه قشنگ رمضان

هوووورررراااااا  تموم شدن امتحاناااااا آخیییشش  ی نفس راحت هووووومممممممممممم   عزیزم سومین ماه رمضونیه که شما رو دارم. یادش بخیر سال پیش از اونجایی ک خوابت خیلی سبکه با کوچکترین صدا بیدار میشدی من و بابا جرات نمیکردیم سحر تلویزیون روشن کنیم!!!! با هندزفری گوش میکردیم  تا اذان بدن!!!! چقد زود بزرگ شدی گلم. روز اول ماه رمضون مهمون مامان جون بودیم بخاطر اینکه فرداش من امتحان داشتم . شما که صبحا مهد میری جدیدا زدی زیر قولهات و فرمودی دیگه مهد نبرمت. منم زیاد اصرار نکردم و بردمت خونه مامان جون البته دیر یا زود باید ب محیط مهد و مدرسه عادت کنی عزیزم .... آش کشک خاله ته....!!!     ...
9 تير 1393

اولین امتحان مامان

جوجوی خودم سلامممممم نمی دونم منظور خدا ازینکه شماها تو خواب اینهمه معصوم میشین چیه؟؟ ینی نمیتونم درک کنم واس چی این شکلی میشین وقتی که خوابین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!  الآن ک واست می نویسم ساعت دیگه یک نیمه شب شده وشما ی سه ساعتی هس ک خوابیدی. هرازگاهی میام بالا سرت .... نگاه می کنم و نگاه .... توی  ذره ذره صورتت غرق میشم . و فقط یاد خالقت میفتم ......  خدایا تو قادر متعالی .... خیلی بزرگی ... خیلییییییییییی   *** از خستگی جون ندارم دیشب مشعول درس خوندن بودم و امروز هم اولین امتحانم رو دادم و فک کنم که به مدد تقلب  20 میشم!! (درگوشی: نزدیک بود موقع تقلب گیر بیفتم!!  به مراقبه گفتم بی خیال بابا ...
28 خرداد 1393

تولد وانیشا

گل خوشبوی من ؛ این عکسارو خیلی وقته میخام واست بذارم ولی درس و کار و ... یکم زیادی مشغولم کردن.... تولد وانیشا ، دختر خاله دریا (همسایه مون) تو اسفند بود و یادمه ک خیلی گرفتار کار و خونه تکونی بودیم ولی شما و نیلیا (دختر خاله مینا ) و وانیشا خیلی بهتون خوش گذشت. چون مهمونی نزدیکای عید بود مهمونا نتونستن بیان و شما سه تا بودین و کلی خوراکی و کیک  ضمنا شما زیاد واست مهم نیس ک تولد کیه و حتمن حتمن باید شما شمع ها رو فوت کنی     شما و وانیشا و نیلیا که بی صبرانه منتظر بریدن کیک و تستش هستین   خاله مریم برای کادو وانیشا یه بسته پاستل و یه دفتر نقاشی خریده بود .... وسط مهمونی شما سه تایی گیر ...
21 خرداد 1393

مرور خاطرات

گلم این عکسها مربوط میشه به تولد دوستت وانیشا و عکسهای سیزده بدر که امروز تونستم بذارمشون     شما تو خونه آماده شدی که به سیزده بدر بری       یکم زیادی کنجکاوی و باید به همه چی دست بزنی ..... اینجام با این ذغالها ور میری و سروصورتت رو  سیاه کردی خیلی هم کمک میکردی وسایل هاروجاب جا میکردی خلاصه دخترم خیلی زحمت کشید....   خودم عاشق این عکسم ... همه تون درحال خوردن بستنی .... وایییییی  چه حالی میده باهم بودن .... ...
14 خرداد 1393

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

گل قشنگم سلاممممممم تقریبا دوماهی هس ک نیومدم آپ کنم.... عزیز دلم یکم حوصله نداشتم یکمم وقت !! الآن که واست مینویسم شب تعطیلات 14 خرداده که یکم وقت پیدا کردم بیام . عزیزم این روزها تقریبا همه دنبال یه مسافرت کوچولو هستن ولی ما ب خاطر درسهامون گرفتاریم این درحالیه که من خیلی دلم سفر میخاد ولی خب همیشه همه چی طبق خواسته آدم پیش نمیره. خانم کوچولوی من دوماهی هس که به مهد کودک میری و این موضوع هم پیامد های خوب داره و هزار البته مشکلاتی هم داره............. از خواصش باید بگم که  به هرحال وارد جامعه میشی و میفهمی که مامان و بابا همیشه نمی تونن مواظبت باشن و خودت باید یه جورایی مواظب خودت باشی و از پس مشکلات بر بیای و...
13 خرداد 1393

برای تو.....

ماه من ، غصه چرا ؟! آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد! یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ، تا بگوید که هنوز، پر از امنیت احساس خداست! ماه من غصه چرا !؟! تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست! ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند… ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و ...
8 ارديبهشت 1393