هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

تولد سه سالگی

واسه تولد سه سالگیت یکم هماهنگی سخت شده بود . هزار ماشااله خانواده بزرگ شده و اینکه بخوای همه رو دور هم جمع کنی تقریبا غیرممکنه. از اونجایی که همه نوه ها تولداشون تو خونه مامان جون برگزار می شد و شما توی این سه سال اونجا تولد  نداشتی فکر کردم که تولد امسال بهتره خونه مامان جون برگزار بشه. از طرفی اون شب تولد دختر دوستم نیلیا هم بود به خاطر همین تولدت ظهر برگزار شد. اول نهار خوردیم و بعد کیک و میوه و موزیک و.... تولد برای بچه ها یه مراسم بسیار هیجانیه و اونی که تولدشه هم از همه بیشتر هیجان داره. از صبح اون روز تحریک پذیر و بسیار حساس بودی . روی کاناپه کسی حق نداشت بشینه چون زیر گریه می زدی و میگفتی اونجا جای منه چون تولدمه! ..... هیچ ک...
2 ارديبهشت 1393

شب یلدا

سومین شب یلدای دختر کوچولوی من شب یلدا بهونه ای بشتر نیست و اسه دورهم بودن- همه این حرفایی که میگن طولانی ترین شب سال و .... درواقع فقط بهونه اس. شب یلدای خونه باباجون هزار ماشالله هرسال شلوغ تر از سال قبله . (ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله - العلی العظیم) امسال محمد حسین پسرخاله سرکار خانم به بچه ها اضافه شده بود و سال دیگه انشالله بچه دایی محمد که هنوز نمی دونیم دختره یا پسر قراره به قطار بچه ها اضافه بشه.  اولین شب یلدای محمد حسین کوچولو واسه شب یلدا خیلی کنجکاو بودی همش از من میپرسیدی مامان شب یلدا یعنی تولده؟؟ منم می گفتم نه مامانی شب یلدا یعنی همه مون دورهم جمع میشیم و یه جور جشنه. بااینکه سرما خورده بو...
2 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک !!

    سلام گل مامانی   بهار  رسیده عزیز دلم .... بهار دلمون رو تازه کرده   خیلی حس خوبی دارم ... خیلی خوشحالم . بهار نازنین کاش زودتر میومدی تا دل من هم زودتر بهاری میشد. خدارو شکر .... خدارو شکر که توی شروع سال حال به این خوبی  داریم..... نگو دلم منتظر بهار بود تا حالش خوب شه البته اتفاقهای روز آخری هم بی تاثیر نبود.   خدایا ازت ممنونم   خدایا ازت ممنونم چند ساعت بعد از سال تحویل تفالی به حافظ زدم مامانی . که بیشتر خوشحالم کرد ..... گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنی رخ بپوش و جهانی خراب کن.... مفهومش خیلی خوب بود عزیزدلم ...
2 ارديبهشت 1393

خوبه که هستی خانم دکتر نشد!

  سلام کوچولوی خودم یه موقع هایی به احساست نسبت به خودم شک می کنم - زمانی که انتظار محبت بیشتری از سمتت دارم ولی با بی توجهی مواجه میشم!!!! پیش اومده مثلا" موقع گریه ی من ؛ از خودت بی تفاوتی نشون می دی حالا نمی دونم نمی خوای اظهار کنی یا اینکه توی اون شرایط واقعن واست مهم نیس!! و گاهی اوقات اونقد با من همدردی می کنی که خودت هم میزنی زیر گریه....... قضیه دیروز هم باعث شد که الآن که کمی حالم بهتره دست به قلم شم. الآن حداقل توان فشردن کلیدهای کیبورد رو دارم!!  دیروز نزدیک بود کاردستت بدم مامانی . زمانی که با فشار بسیار پایین رفتم درمانگاه . شما و بابا هم باهام بودین. دکتربه مامان  گفت من فقط متعج...
20 فروردين 1393

عید دیدنی خونه دایی محمد

سلام آخرین عکسهایی که ازت گرفتم مربوط میشه به عید دیدنی خونه دایی محمد. روزهایی که با دایی مجتبی هماهنگ شده بودیم و باهم گشت و گذار می کردیم. شما با سینا جون شیطونی میکردین و حسابی بهتون خوش میگذشت.....   ای جونم چه دوستای خوبی!!!!!!!!!!!     زمانی که هستی به مامان میگه : مامانی میخام یه عکس نوس (لوس) داشته باشم   بعدش این جوری ژست میده!!!!!!!!!!!   هستی جون کنار هفت سین زن دایی . که بعید میدونم سال دیگه به این راحتی بتونه هفت سین بچینه!! چون  اون موقع  نی نی ش دنیا اومده و اوج کنجکاوی ایشون دقیقا با سال نو تقارن پیدا میکنه!!!!   خدارو شکر ...
18 فروردين 1393

عید دیدنی

عزیز دلم سلام روز سوم عید به خونه دایی مجتبی رفتیم - شما از دیدن سینا خوشحال بودی و سینا زودی عیدی شما رو آورد و داد دستت!! قربونتون برم که دنیاتون اندازه قلبهاتونه......   روز بعد همسایه مون " وانیشا " دوست گرامی و محترم شما واسه عید دیدنی پیش مون اومد. ازتون خواستم که دستاتون رو زیر چونه بذارین و ژست بدین که به این شکل دراومد!!!!         ...
5 فروردين 1393

کوچولوی مامان به برف بازی میره

دوسه روز بعد از باریدن برف بابایی احساس کرد که دخترش از برف بازی جامونده  بنا براین طی تصمیم کبرایی هستی خانم و مامان خانم رو برای برف بازی پای کوههای عظیمیه برد. چون حرکت بابا بسیار پیش بینی نشده و یبارکی بود فرصت نکردم وسایل برف بازی از قبیل دستکش و مواد لازم برای ساختن آدم برفی بردارم ولی همین موضوع باعث شد به صورت بسیار مبتدی و البته خلاقانه یه ادم برفی درست کنیم که  اجزای صورتش و دکمه هاش  و کلاهش از سنگ و دستهاش تیکه های چوب باشه!!!!  شاید زیاد خوشگل نشد ولی همون هم کلی کار ملت رو راه انداخت و خیلی ها باهاش عکس یادگاری گرفتن.       بعد  بابا یه فکر ابتکاری دیگه به سرش زد - برای تک...
22 بهمن 1392

پیک نیک در یه روز سرد زمستانی

روز جمعه هستی جون  همراه با همکلاسی های مامان به پیک نیک رفت. از اونجایی که بابا خیلی سرش شلوغ بود و شما مدام سراغش می رفتی که باهات بازی کنه ...  و از طرفی هم خیلی وقت بود توی خونه مونده بودی و حوصله ت سر رفته بود...  از شانس مون  به یه اردوی یک روزه دعوت شدیم. مناسب دیدم تا مامان و دخملش دوتایی به یک سفر دوروزه برن تا بابا هم به کاراش برسه. محل اردو توی کن سولقون جاده امامزاده داود(ع) بود . منظره و هوای بی نظیر. البته تا لحظه حرکت هنوز دو دل بودم که شمارو ببرم یا نه چون هوا سرد بود و  می ترسیدم که سرما بخوری .... خلاصه دل به دریا زدم و اعلام کردم که ما هم میایم. صبح به گروه پیوستیم شما که همیشه صبح...
23 دی 1392