هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

دختری به نام آبجی!

از فکر اینکه همیشه تنها هستی , تنها بازی میکنی و یه جورایی به تنهایی عادت کردی عذاب وجدان میگیرم. نمی دونم در آینده نظرت راجع به این موضوع چیه ... الآنش که غم انگیزه. البته کسی از آینده خبر نداره که آیا صاحب خواهر یا برادی میشی یا نه .... یا شاید هم به همین روال راضی باشی .... نمی دونم. خدا به هر حواسش به همه بنده هاش هست. حواسش به کوچولوی منم بوده چون الآن یه  دخترخاله خوب و مهربون داری . یه همبازی خوب که توی مهمونی ها و دورهمی ها همیشه سرتون گرمه ای کاش می شد بهم نزدیک تر بودین و بیشتر باهم بازی می کردین. البته این وسط خب مسلما دعواهایی هم صورت میگیره که صدالبته اوناهم جزئی از زندگی هستن. فاطمه دختر خاله جنابعالی تو خانواده به "...
8 آبان 1392

حواس جمع و گوشهای کاملا تیز!

خانمی که شما باشین.... دلم واست بگه که امروز 23 مهر 92 می باشد. امروز اتفاقی افتاد که حسابی گوشی دستم اومد که شما بسیار بسیار حواست جمعه! البته این موضوع از زمانی که 2 ساله شده بودی کم و بیش نظرم رو جلب کرده بود ولی می تونم بگم که الآن به بالاترین رسیده . از سوالهایی که بعد از دیدن  برنامه های تلویزیون و یا بعد از گفتگوی من با دوستان و همسایه و تلفن و .... ازم می پرسی حیرت زده می شم. واقعا کارشناسان درست گفتن که سن اوج یادگیری 3 سالگیه. الآن وقتشه که این لوح بی نقش یواش یواش آماده نقش بستن بشه و امیدوارم که بتونم  این مرحله سربلند به پایان برسونم. امروز دوتا خاطره دارم که بگم: بابا تابستون واست یه دوچرخه خرید و شما ...
4 آبان 1392

عروسی دایی محمود

واسه عروسی دایی من لحظه شماری می کردی. لباسی که خاله دوخته بود رو روزی صد دفعه میاوردی و میگفتی که اینو میخوام تو عروسی بپوشم و نانای کنم.... عروسی توی یه تالار مجلل توی فردیس بود خیلی بهت خوش گذشت  با غذا و میوه و شیرینی کاری نداشتی فقط اینکه اون وسط باشی و برقصی. یکم از این بابت ناراحتم فکر می کنم یکم زیادی به ظاهرت اهمیت میدی. آخه واسه بچه ای به این سن؟ توی ماشین به بابا گفتی : بابا شیشه رو بده بالا. بابا میگه آخه بابایی گرممونه. و شما با ناز بهش گفتی که آخه بابایی موهام خراب میشه!!!  البته من سعی می کنم زیاد اهمیت ندم و زیاد به این موضوع دامن نزنم. موقعی که تو عروسی با خاله اینا داشتیم باهم شوخی میکردیم و چون کس...
30 مهر 1392

تولد یک سالگی

میگن پدر و مادرها تولد یک سالگی بچه رو درواقع واسه خودشون میگیرن!!  من و بابا هم واسه اینکه میوه زندگیمون یک ساله می شد خیلی ذوق داشتیم و نمی دونستیم چجوری واست تولد بگیریم خلاصه کلی خودمونو کشتیم آخرشم تولد تورو توی یه باغ زیبا توی کردان برگزار کردیم....!!     هستی: بنیان گزار انگشت زدن به کیک تولد       بابا و هستی و آبجی ( فاطمه خانم دخترخاله هستی جون)     کوچولوی من حالا که نمیتونی شمعتو فوت کنی  شمع امسالو من و بابا فوت می کنیم مطمئنم که دیگه هیچوقت اجازه نمیدی یه نفر دیگه شمع تولدتو فوت کنه.!           ...
30 مهر 1392

تاریخچه وبلاگ

    میدونی عشقم من یه رقیبت سرسخت عشقی دارم. بارها و بارها به این عاشق و معشوق حسادت کردم ولی ..  هی....!! چاره ای ندارم از قدیم ندیما گفتن :«دختر عزیز باباس» بله رقیب من کسی نیس جز ((بابا)) در طول روز به پرسشهای مکرر سرکار خانم جواب میدم که : مامان بابایی کجاس ؟ من : سرکاره عزیزم.  هستی : چرا رفته سرکار؟ من : واسه اینکه پول بیاره !!   هستی : آخه من میخامش !!     من : خلاصه ... و وقتی بابا میاد از شوق و عشقی که تو نگاهش موج میزنه حسابی حسودیم میشه و البته بین خودمون باشه ها ااااا به خودم می بالم که دختری دارم که باباش عاشقشه و دختر هم ..... داستان انتخاب ا...
20 مهر 1392