یک روز خوب
اولین عشق و آخرین عشقم ... فقط تویی دخترم.
این روزها عواطف ضد و نقیضی دارم در اوج امیدواری یدفه امیدم رو از دست میدم و در حالی که احساس اضطراب دارم انگار همه وجودم پر از آرامش میشه. نمی دونم چرا ... شاید نزدیکی امتحانا باعثشه شایدم نه !!
لابه لای فایل جزوه هام یدفه عکسایی که مربوط به پارک ارم بود رو پیدا کردم. چه روزه خوبی بود هم واس شما بچه ها هم برای ما. خیلی خیلی ..... خوش گذشت....
میخوام اینطور واست تعریف کنم : تقریبا اواسط تابستون 93 بود. سینا و زن دایی میخاستن از طرف باشگاهشون برن اردو. مسئولین باشگاه یه اتوبوس گرفته بودن زن دایی قرار بود فقط محمد حسام و خاله رو به عنوان مهمان ببره همراهش ولی یواش یواش..... !! و یکی یکی ...!!!! به اعضاء مهمان ها اضافه شد !!! حکایته اون خاله پیره زنه که قصه ش رو همه مون شندیم که توی یه شب بارونی اول گنجشکه میاد میگه :خاله پیره زن بارون پرهامو خیس کرده .. میذاری شب اینجا بمونم تا بارون بند بیاد؟؟ پیره زنه دلش میسوزه قبول می کنه .... بعدش مرغه میاد ... بعد گوسفنده و ..... باقی ماجراااااا
خلاصه .... نصف اتوبوس پر میشه از مهمانهای زن دایی ... حسام و الهام و مامانش- متین و مامانش ، هستی و مامانش ، محمد حسین - فاطمه و علی و مامانشون .... خاله زری ، خاله فاطمه ، مامان جونی !!!! تازه یکی دوتام غایب داشتیم .....
مسئولین باشگاه از بودنمون بدشون نیومد ... خب ما یکم شیطونی می کردیم و فضای اردو رو با نشاط کرده بودیم...
اول به دیدن باغ وحش رفتیم. احساس کردم واسه شما یکم زوده که بخوای با حیونها آشنا شی ینی زیاد استقبال نکردی ولی علی و متین که دیگه 9-10 سالشونه خیلی ذوق کردن که حیونهایی مث شیر و فیل و تمساح و... رو از نزدیک میدیدن.
بعدش به سمت وسیله های بازی رفتیم. اول 2 دور ماشین تصادفی سوار شدیم که اولش من می ترسیدم شما رو پیشه خودم بنشونم ولی وقتی دیدم همه بچه های همسن شما رو آوردند منم شما رو بردم پیشه خودم سوار کردم. هیچوقت قیافه ت رو یادم نمیره که چجوری ذوق کرده بودی ای وروووووجک ..... همش بهم میگفتی : آفرین مامان برو .. برو بزن به علی .... حالا نمی دونم چه گیری به علی داده بودی اون طفلی هرجا میرف شما می گفتی برو مامان علی فرار کرد !!!!! خیلی حال داد خیلی کیف کرده بودی .......
فقط حواست به ماشین برقی بود و بازم دلت میخاس ک سوار شی.
بعد رفتیم سوار تونل وحشت ( که بیشتر به تونل خنده شبیه بود) شدیم . با این حال من گوشی م رو روشن کرده بودم که مبادا از چیزی بترسی .
بعدش من و خاله مریم یه وسیله بازی سوار شدیم به اسمه سورتمه . چشمتون روز بد نبینه. اولش که دور یواش بود به همه بای بای می کردیم و می خندیدیم بعد آروم آروم تند و تند تر شد تا جایی که کابینی که سوارش بودیم به مرز سروتهی رسید ینی میخاس که سرو ته شه..... وای یه لحظه انگار مردم !!!! خیلی ترسناک بود هردومون ترسیده بودیم .... وقتی وسیله از حرکت ایستاد تا 10 دیقه نا نداشتیم از جامون بلند شیم .... آی بهمون خندیدن برو بچ ....
بعدش هم یه نهار و یکم والیبال و البته پسرها فوتبال ....
ان شالله ذهنت همیشه پر از خاطرات خوب باشه دختر گلم .
هستی - فاطمه - متین - علی - محمد حسام و سینا
حسن ختام گردش یه ماشین سواری مجدد و بازی توی محوطه بود.