هستی مامان
هستی مامان
این اولین پست توی سال 94 هستش. نمی دونم چند وقته واست ننوشتم... دیگه حسابش از دستم دررفته. گرفتاری و فکر و خیال آدمو از زندگی غافل می کنه . این روزها که به این شکل میگذره اسمش "عمر" هستش. خداوند قراره که ازمون بپرسه که اونو چجوری گذروندیم و در چه راهی صرف کردیم... نمیدونم اونموقع باید چی جوابشو بدم ؟؟ بگم سر "هیچ" عمرم رو گذروندم؟؟ البته از نعمتهایی مث شما دختر گلم و زندگی که خداوند عنایت کرده نباید غافل بود ولی حقیقت اینه که خیلی روزمرگ شدیم....
درواقع امروز اولین پیک نیک 94 رقم خورد. با دایی مجتبی اینا و خاله مریم به روستای شهرستانک توی جاده چالوس رفته بودیم . هوا بسیار دلپذیر و یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت بود... میدونی مامانی خیلی روز تولدم رو دوست دارم. اردیبهشت دقیقا وسط بهاره و 15 که روز تولد بنده س وسط اردیبهشت! ینی سرکار خانم مامانت دقیقا اوج بهار دنیا اومده
امروز هوا خیلی دلپذیر بود یجورایی وهم انگیز و مث خواب و خیال بودش. البته یکمم سرد. شمام که دیگه باید تو پیک نیک ها گل بازی کنی فرمودی : مامان اجازه هس گل درست کنم ؟ منم گفتم به نظرت میتونم بهت بگم نه؟شمام خیلی جدی گفتی نه!! و آخرش کاری که میخاستی رو انجام دادی.
خدایا . بخاطر نعمتهایی که برامون عادی شدن و باعث شدن سپاسگذاری یادمون بره
ما رو ببخش.