هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

اولین برف 94

1394/9/22 1:36
نویسنده : مامانی
505 بازدید
اشتراک گذاری

گل نازم سلام

بگم برات که ...

منم دقیقا همینطور بودم بیش از اندازه احساساتی و هیجانی . برف که میومد نمی دونستی چیکار کنی اونقد ذوق داشتی که نمی تونم وصفش کنم

روزی که برای اولین بار برف اومد اصلا نمی خواستی بیای خونه و همون دقیقه میخواستی بری برف بازی هوا چنان سوزی داشت که حتی یه لحظه هم نمی شد بیرون موند

وقتی اومدم دنبالت دم مهد مربی ت گفت که خسته شده ازبس شمارو از سمت در دور کرده ظاهرا همش میومدی جلوی در که باریدن برف رو تماشا کنی و  چون همه ش در باز و بسته می شده و سرما داخل می شده می ترسیده که شماها سرما بخورین.

بلخره اون شب مقدار قابل توجهی برف اومد و شما خواب بودی و ندیدی من همه ش به بابا می گفتم که صبح این دختره با دیدن برفها میخواد آتیش به پاکنه و دقیقا همینطور هم شد

صبح زود از خواب بیدار شدی و دیده بودی همه جا سفید شده اومدی بالا سره من که بهم بگی ... گفتی : مامان باورت نمیشه اگه بدونی همه جا سفید شده .... برف اومده مامان بخدا راست می گم !!! بعد دستت که ملوم بود روی شیشه ی سرد گذاشته بودی رو کشیدی رو صورتم ... واااایییییی چقد سرد بود.....

به قدی هیجان زده بودی که نمیتونستی صبحونه بخوری به زحمت و با شرط و شروط چند لقمه ای خوردی و سریع لباس پوشیدی اول کلاه (که از فرط هیجان کج شده بود) بعد شال بعد لباس بافتنی و کاپشن بعد شلوار وجوراب . درسته ترتیبش اشتباهه ولی مهم اینه که به هدفت میرسی بغل

فدای دخترم بشم که توی 5 سالگی کاملا مستقل شده . به تنهایی  و با مهارت زیاد لباسهاشو می پوشه و در میاره حتی پوشیدن جوراب شلواری که اینهمه سخته !!  به تنهایی توالت میره همه کارهاش رو انجام میده و با دستهای شسته شده با صابون و مثه گل میاد بیرون (البته یکمم آب بازی میکنه خندونک)   غذا خوردن هم که نگو ... مثه یه پرنسس !! (البته غذایی که خیلی دوس داره!!) خودم باورم نمیشه روزی رسیده که بدون حرص خوردن و غذا دهن گذاشتن ؛ هستی غذاشو بخوره البته بیشترش رو مدیون مهد کودک هستم.

خلاصه باید به قولی که داده بودم عمل می کردم محبت منم لباس پوشیدم و رفتیم حیاط آپارتمان. گوله برف بازی  کردیم و یه آدم برفی مسخره درست کردیم که به همه چی شبیه بود الا آدم برفی !! از صدای خنده و بازی ما بچه های  همسایه ها اومده بودن کنار پنجره و چنتا شون اومدن با ما بازی کردند. حسابی که خیس شدیم و یخ زدیم اومدیم خونه و چای خرما خوردیم و گرم شدیم. ولی تا شب همش می گفتی بازم بریم و من واقعا متعجب بودم از اینهمه انرژی .....

نگاه بزرگترها هیچوقت مانع اون نشده که من از حرف زدن و بازی کردن با بچه م خودداری کنم. گاه اونقد غرق بازی و پا به پا دویدن هستی توی کوچه و خیابون بودم که احساس کردم توی یه دنیای دیگه داریم بازی میکنیم !!!  

عمر ما کوتاست چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم ......

 

 

از اینهمه شادی واقعی منم شاد میشم بوس

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان آنیسا
30 آذر 94 11:19
به به برف بازی چقدر حال میده عکسای هستی جونم خیلی ناز شده عزیزمممم ممنوون بوووس آنیسا جونی