چه زود 9 روز از رمضان گذشت.....
امروز زمانی که دیدم نهمین روز از ماه زیبای رمضانه حیرت زده شدم..... به قول قیصر امین پور "و ناگهان چقدر زود دیر می شود" ..... و ب راستی زندگی ماها مث یه خواب می مونه دخترکم. خدایا ... از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میبری آخر ننمایی وطنم؟؟؟
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امین پور
خیلی خوبه بتونی جوری زندگی کنی که احساس کنی عمرت مفید بوده . ولی کمتر کسی پیدا میشه همچین حسی داشته باشه . ما آدما معمولا حسرت گذشته رو میخوریم و زمانی به خودمون میایم که زیاد وقت نداریم .... حواست باشه دخترکم.
پنجشنبه شب بود که از ساعت حدود 2 نصفه شب بارون باریدن گرفت ... چه بارونی ..... دقیقن وسط تابستون. یچی مث معجزه . حس عجیبی داشتم چون اون روز بخاطر روزه م خیلی اذیت شده بودم حس کردم خدا یکم دلش سوخته بود!!! خیلی هوا مطبوع و ملس شده بود و من .... مسته مست. تا بعد از اذان که من بیدار بودم بارید . خدایا بخاطر مهربونی هات شکر.
***
جمعه خاله مریم گف که افطاری رو ببریم پارک تا شما و متین هم کمی بازی کنین. یکم بی میل بودم چون ظهر استراحت نکرده بودی ولی خب دلم نیومد نبرمت. رفتیم و یه دور زدیم و شما ..... ماشالله هنوز نفهمیدم اینهمه انرژی رو از کجا میاری .... اونقد بازی کردی که نگو.
یه چندتا عکس از زمانیکه کوچولوتر بودی واست میذارم.....
تو این عکس هنوز یه سالت نشده که داری رانندگی می کنی
اولین باری که سرکار خانم به رستوران رفت..... ینی تو 6 ماهگی
حاج خانم که آماده شده نماز بخونه. خونه مامان جون.