هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

اولین روز دانشگاه مامان

1392/8/12 17:39
نویسنده : مامانی
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام   عشقم

امروز (درواقع باید بگم دیروز چون الآن ساعت 2 نصفه شبه و شما و بابا یه 4 ساعتی هست که خوابیدین!) بعد از کش و قوس های فراوون بلآخره کلاسها شروع شد. به سلامتی کلاس اول وقت صبح  رو خواب موندمخمیازه و از اون بدتر وقتی که داشتم بدون کوجکترین سروصدا آماده می شدم که جنابعالی بیدار نشی یدفه دیدم دوتا چشم شیطون داره منو نگاه می کنه !!! تعجبتعجب نه این حقیقت نداشت!!!  اول قایم شدم دیدم قایده ای نداره اومدم پیشت گفتم مامانی چرا بیدار شدی ؟؟  با ناز گفتی : مامان چرا لباس پوشیدی؟  گفتم : میخام برم دانشگاه. شمام برو بازم پیش بابا دوباره بخواب. همونطور خوابالو گفتی : باشه. فرار رو برقرار ترجیح داده و داشتم می رفتم که یدفه بابا شروع کرد بامن دعوا کردن که چرا مواظب نبودم و شما بیدار شدی......

میدونی از نوزادی سحرخیز بودی و صبحها همیشه هوشیاری برعکس مامان که حاضره کلی هزینه کنه که صبح ها فقط نیم ساعت بیشتر بخوابه.

کلاسامون خیلی خوب بود وفتی تو تنفس زنگ زدم از پشت گوشی صداتو شنیدم یدفه انگار  یادم افتاد که یه تیکه از قلبمو جا گذاشتم . حس عجیبی بود اشک توچشمم جمع شد بهت گفتم صبحونه خوردی ؟ گفتی بله . مامان چرا رفتی ؟ .... 

اولین بار بود اینهمه ساعت ازت جدا بودم ولی فکر می کنم یه جورایی برای هردوتاییمون خوبه . دیگه وقتشه گلم تو مسیر زندگی خودش وارد بشه هرچند هنوز جرات نمی کنم مهد بذارمش. خب منم به کارهای شخصی ام می رسم و یه خوبی دیگه اینکه بابا یه خورده دستش بیاد که بچه داری چجوریه!

 

نقاشی که نشون میده دوست داری موهات بلند باشه ...

نقاشی گلم

 

هستی جون با نقاشی و خمیربازی سرشو گرم میکنه تا مامان بیاد 

وقتی خونه برگشتم درو  که باز کردم از فراز شونه های بابا منو دیدی.... دویدی پیشم پریدیدی تو بگلم(بغلم)   نمی دونستی چی بگی تند تند بوسم می کردی . منم بوست کردم گفتی : ووووااااای مامان چقد نخی (یخی) گفتم آخه بیرون بودم . گفتی : دانشگاه؟ خندیدم ... وروجک من هیچی یادش نمیره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)