هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

امروز روز مامان نبود

سلام گل مامانی امروز تو باشگاه سفال کار کردین. قراره فردا هم بقیه اش انجام بشه نمی دونم حوصله ام بگیره ببرمت یا نه یکم واسه رفت و آمد اذیت میشیم . فکر می کردم امروز بهترین روز زندگیم تو تقویم بشه ولی...... قسمت من نبود.   الآن که دوساعته خوابیدی داشتم با صورت معصومت درددل می کردم..... ..... موقع نماز وقتی میای پیشم می ایستی و میگی مامان منم میخوام نماز بخونم ... منم میگم بیا گلم ولی یادت باشه واسه مامان دعا کنی هااااا. میگی باشه! فکر کنم این دعاهای تو آخرش منو نجات بده. بعد دوتا دستای کوچولوت رو میگیری سمت آسمون میگی "خدایا به مامانم سلام کنم!" (فکر کنم مثلامنظورت اینه که خدایا به مامانم سلامتی بده!)...
11 آذر 1392

این روزها

اين روزها اگر عاشقانه سپري مي شوند به عشق بودن توست كه با حضور گرم و مهربانت زندگيم را معنا دار كرده اي دلم با دل پروانه ها قاصدكها و فرشته هاي پاك آسماني همصداست............   دخترم معجزه ي دوست داشتني زندگيم نور و گرميه زندگيم به آغوشم بيا ........ تا ابد هر وقت بخواهي براي تو جا دارد........بگو ببینم گرمايش كافيست؟؟؟ كودكم,  گاهي آغوشت را در اختيار دلتنگيهاي من قرار مي دهي؟؟؟؟ وقتي براي شنيدن حرفايم مي گذاري ؟؟؟؟     ...
2 آذر 1392

برای محرم

روزهای غم و اندوه خاندان پیامبر(ص) تسلیت باد.     خدایا خودت هوای این عزادارای کوچولو رو داشته باش.      ...
26 آبان 1392

دلنوشته مامان

برام هیچ حسی شبیه تو نیست           توپایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه                           تو زیباترین آرزوی منی برام هیچ حسی شبیه تو نیست                کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه          همین که کنارت نفس می کشم!   گاهی احساس می کنم که من  توده ای از احساسم که به قالب انسانی درا...
13 آبان 1392

اولین روز دانشگاه مامان

سلام   عشقم امروز (درواقع باید بگم دیروز چون الآن ساعت 2 نصفه شبه و شما و بابا یه 4 ساعتی هست که خوابیدین!) بعد از کش و قوس های فراوون بلآخره کلاسها شروع شد. به سلامتی کلاس اول وقت صبح  رو خواب موندم  و از اون بدتر وقتی که داشتم بدون کوجکترین سروصدا آماده می شدم که جنابعالی بیدار نشی یدفه دیدم دوتا چشم شیطون داره منو نگاه می کنه !!!  نه این حقیقت نداشت!!!  اول قایم شدم دیدم قایده ای نداره اومدم پیشت گفتم مامانی چرا بیدار شدی ؟؟  با ناز گفتی : مامان چرا لباس پوشیدی؟  گفتم : میخام برم دانشگاه. شمام برو بازم پیش بابا دوباره بخواب. همونطور خوابالو گفتی : باشه. فرار رو برقرار ترجیح داده و داشتم می رفت...
12 آبان 1392

دختری به نام آبجی!

از فکر اینکه همیشه تنها هستی , تنها بازی میکنی و یه جورایی به تنهایی عادت کردی عذاب وجدان میگیرم. نمی دونم در آینده نظرت راجع به این موضوع چیه ... الآنش که غم انگیزه. البته کسی از آینده خبر نداره که آیا صاحب خواهر یا برادی میشی یا نه .... یا شاید هم به همین روال راضی باشی .... نمی دونم. خدا به هر حواسش به همه بنده هاش هست. حواسش به کوچولوی منم بوده چون الآن یه  دخترخاله خوب و مهربون داری . یه همبازی خوب که توی مهمونی ها و دورهمی ها همیشه سرتون گرمه ای کاش می شد بهم نزدیک تر بودین و بیشتر باهم بازی می کردین. البته این وسط خب مسلما دعواهایی هم صورت میگیره که صدالبته اوناهم جزئی از زندگی هستن. فاطمه دختر خاله جنابعالی تو خانواده به "...
8 آبان 1392

حواس جمع و گوشهای کاملا تیز!

خانمی که شما باشین.... دلم واست بگه که امروز 23 مهر 92 می باشد. امروز اتفاقی افتاد که حسابی گوشی دستم اومد که شما بسیار بسیار حواست جمعه! البته این موضوع از زمانی که 2 ساله شده بودی کم و بیش نظرم رو جلب کرده بود ولی می تونم بگم که الآن به بالاترین رسیده . از سوالهایی که بعد از دیدن  برنامه های تلویزیون و یا بعد از گفتگوی من با دوستان و همسایه و تلفن و .... ازم می پرسی حیرت زده می شم. واقعا کارشناسان درست گفتن که سن اوج یادگیری 3 سالگیه. الآن وقتشه که این لوح بی نقش یواش یواش آماده نقش بستن بشه و امیدوارم که بتونم  این مرحله سربلند به پایان برسونم. امروز دوتا خاطره دارم که بگم: بابا تابستون واست یه دوچرخه خرید و شما ...
4 آبان 1392

عروسی دایی محمود

واسه عروسی دایی من لحظه شماری می کردی. لباسی که خاله دوخته بود رو روزی صد دفعه میاوردی و میگفتی که اینو میخوام تو عروسی بپوشم و نانای کنم.... عروسی توی یه تالار مجلل توی فردیس بود خیلی بهت خوش گذشت  با غذا و میوه و شیرینی کاری نداشتی فقط اینکه اون وسط باشی و برقصی. یکم از این بابت ناراحتم فکر می کنم یکم زیادی به ظاهرت اهمیت میدی. آخه واسه بچه ای به این سن؟ توی ماشین به بابا گفتی : بابا شیشه رو بده بالا. بابا میگه آخه بابایی گرممونه. و شما با ناز بهش گفتی که آخه بابایی موهام خراب میشه!!!  البته من سعی می کنم زیاد اهمیت ندم و زیاد به این موضوع دامن نزنم. موقعی که تو عروسی با خاله اینا داشتیم باهم شوخی میکردیم و چون کس...
30 مهر 1392

تولد یک سالگی

میگن پدر و مادرها تولد یک سالگی بچه رو درواقع واسه خودشون میگیرن!!  من و بابا هم واسه اینکه میوه زندگیمون یک ساله می شد خیلی ذوق داشتیم و نمی دونستیم چجوری واست تولد بگیریم خلاصه کلی خودمونو کشتیم آخرشم تولد تورو توی یه باغ زیبا توی کردان برگزار کردیم....!!     هستی: بنیان گزار انگشت زدن به کیک تولد       بابا و هستی و آبجی ( فاطمه خانم دخترخاله هستی جون)     کوچولوی من حالا که نمیتونی شمعتو فوت کنی  شمع امسالو من و بابا فوت می کنیم مطمئنم که دیگه هیچوقت اجازه نمیدی یه نفر دیگه شمع تولدتو فوت کنه.!           ...
30 مهر 1392

تاریخچه وبلاگ

    میدونی عشقم من یه رقیبت سرسخت عشقی دارم. بارها و بارها به این عاشق و معشوق حسادت کردم ولی ..  هی....!! چاره ای ندارم از قدیم ندیما گفتن :«دختر عزیز باباس» بله رقیب من کسی نیس جز ((بابا)) در طول روز به پرسشهای مکرر سرکار خانم جواب میدم که : مامان بابایی کجاس ؟ من : سرکاره عزیزم.  هستی : چرا رفته سرکار؟ من : واسه اینکه پول بیاره !!   هستی : آخه من میخامش !!     من : خلاصه ... و وقتی بابا میاد از شوق و عشقی که تو نگاهش موج میزنه حسابی حسودیم میشه و البته بین خودمون باشه ها ااااا به خودم می بالم که دختری دارم که باباش عاشقشه و دختر هم ..... داستان انتخاب ا...
20 مهر 1392