هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

عروسی دایی محمود

1392/7/30 15:55
نویسنده : مامانی
731 بازدید
اشتراک گذاری

واسه عروسی دایی من لحظه شماری می کردی. لباسی که خاله دوخته بود رو روزی صد دفعه میاوردی و میگفتی که اینو میخوام تو عروسی بپوشم و نانای کنم....

عروسی توی یه تالار مجلل توی فردیس بود خیلی بهت خوش گذشت  با غذا و میوه و شیرینی کاری نداشتی فقط اینکه اون وسط باشی و برقصی. یکم از این بابت ناراحتم فکر می کنم یکم زیادی به ظاهرت اهمیت میدی. آخه واسه بچه ای به این سن؟ توی ماشین به بابا گفتی : بابا شیشه رو بده بالا. بابا میگه آخه بابایی گرممونه. و شما با ناز بهش گفتی که آخه بابایی موهام خراب میشه!!!  البته من سعی می کنم زیاد اهمیت ندم و زیاد به این موضوع دامن نزنم.

موقعی که تو عروسی با خاله اینا داشتیم باهم شوخی میکردیم و چون کسی بلد نبود با آهنگ تکنو  برقصه شوخی میکردیم. شمام که اون وسط بودی اومدی بهم گفتی : مامان بیا یه لحظه. من متعجب از این لحن کناری کشیدمت و گفتم : جانم؟ شما فرمودی : مامان اینطوری نرقص مثل خانوما برقص!!!!  منم گفتم چشم. هرچی شما بفرمایین.

شما آماده ای که به مراسم بری

آماده شده که بره عروسی

 

هستی با دسته گل عروس که انگار دنیارو بهش دادن 

دسته گل عروس

 

 

 

 

فردای عروسی که عید قربان بود همه مون رفتیم خونه مامان جون اینا. همه بچه ها شب تا ساعت 3 بیدار بودن و لی از اونجایی که شما خیلی ظریف تشریف داری نمی تونستم اجازه بدم که بیدار بمونی . با گریه رفتی که بخوابی ولی فرداش پرانرژی بودی و اون ساعاتی که نبودی رو جبران کردی. 

 

علی-آبجی  - هستی و متین فردای عروسی جلوی خونه مامان جون

 

هستی و دخترخاله و پسرخاله ها

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مینا
1 آبان 92 0:39
بسیار عالی