هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

خوبه که هستی خانم دکتر نشد!

  سلام کوچولوی خودم یه موقع هایی به احساست نسبت به خودم شک می کنم - زمانی که انتظار محبت بیشتری از سمتت دارم ولی با بی توجهی مواجه میشم!!!! پیش اومده مثلا" موقع گریه ی من ؛ از خودت بی تفاوتی نشون می دی حالا نمی دونم نمی خوای اظهار کنی یا اینکه توی اون شرایط واقعن واست مهم نیس!! و گاهی اوقات اونقد با من همدردی می کنی که خودت هم میزنی زیر گریه....... قضیه دیروز هم باعث شد که الآن که کمی حالم بهتره دست به قلم شم. الآن حداقل توان فشردن کلیدهای کیبورد رو دارم!!  دیروز نزدیک بود کاردستت بدم مامانی . زمانی که با فشار بسیار پایین رفتم درمانگاه . شما و بابا هم باهام بودین. دکتربه مامان  گفت من فقط متعج...
20 فروردين 1393

عید دیدنی خونه دایی محمد

سلام آخرین عکسهایی که ازت گرفتم مربوط میشه به عید دیدنی خونه دایی محمد. روزهایی که با دایی مجتبی هماهنگ شده بودیم و باهم گشت و گذار می کردیم. شما با سینا جون شیطونی میکردین و حسابی بهتون خوش میگذشت.....   ای جونم چه دوستای خوبی!!!!!!!!!!!     زمانی که هستی به مامان میگه : مامانی میخام یه عکس نوس (لوس) داشته باشم   بعدش این جوری ژست میده!!!!!!!!!!!   هستی جون کنار هفت سین زن دایی . که بعید میدونم سال دیگه به این راحتی بتونه هفت سین بچینه!! چون  اون موقع  نی نی ش دنیا اومده و اوج کنجکاوی ایشون دقیقا با سال نو تقارن پیدا میکنه!!!!   خدارو شکر ...
18 فروردين 1393

عید دیدنی

عزیز دلم سلام روز سوم عید به خونه دایی مجتبی رفتیم - شما از دیدن سینا خوشحال بودی و سینا زودی عیدی شما رو آورد و داد دستت!! قربونتون برم که دنیاتون اندازه قلبهاتونه......   روز بعد همسایه مون " وانیشا " دوست گرامی و محترم شما واسه عید دیدنی پیش مون اومد. ازتون خواستم که دستاتون رو زیر چونه بذارین و ژست بدین که به این شکل دراومد!!!!         ...
5 فروردين 1393

کوچولوی مامان به برف بازی میره

دوسه روز بعد از باریدن برف بابایی احساس کرد که دخترش از برف بازی جامونده  بنا براین طی تصمیم کبرایی هستی خانم و مامان خانم رو برای برف بازی پای کوههای عظیمیه برد. چون حرکت بابا بسیار پیش بینی نشده و یبارکی بود فرصت نکردم وسایل برف بازی از قبیل دستکش و مواد لازم برای ساختن آدم برفی بردارم ولی همین موضوع باعث شد به صورت بسیار مبتدی و البته خلاقانه یه ادم برفی درست کنیم که  اجزای صورتش و دکمه هاش  و کلاهش از سنگ و دستهاش تیکه های چوب باشه!!!!  شاید زیاد خوشگل نشد ولی همون هم کلی کار ملت رو راه انداخت و خیلی ها باهاش عکس یادگاری گرفتن.       بعد  بابا یه فکر ابتکاری دیگه به سرش زد - برای تک...
22 بهمن 1392

پیک نیک در یه روز سرد زمستانی

روز جمعه هستی جون  همراه با همکلاسی های مامان به پیک نیک رفت. از اونجایی که بابا خیلی سرش شلوغ بود و شما مدام سراغش می رفتی که باهات بازی کنه ...  و از طرفی هم خیلی وقت بود توی خونه مونده بودی و حوصله ت سر رفته بود...  از شانس مون  به یه اردوی یک روزه دعوت شدیم. مناسب دیدم تا مامان و دخملش دوتایی به یک سفر دوروزه برن تا بابا هم به کاراش برسه. محل اردو توی کن سولقون جاده امامزاده داود(ع) بود . منظره و هوای بی نظیر. البته تا لحظه حرکت هنوز دو دل بودم که شمارو ببرم یا نه چون هوا سرد بود و  می ترسیدم که سرما بخوری .... خلاصه دل به دریا زدم و اعلام کردم که ما هم میایم. صبح به گروه پیوستیم شما که همیشه صبح...
23 دی 1392

هستی و مامان کیک درست می کنند

دخمل نانازم امروز مامان یه تصمیم انتحاری گرفت... مامان یدفه به سرش زد که باهم کیک درست کنیم... این تصمیم توی اوضاع الآن واقعا انتحاریه!! چون مامان و بابا هرودوشون امتحاناشون شروع شده و کلی کار رو سرمون ریخته. با این حال شروع کردیم... شما واسه اولین بار بود که آرد رو از نزدیک میدیدی و لمس میکردی. اونقد این اولین تجربه ها منو شگفت زده می کنه که نگو. از تصور اینکه شما اونقدر کوچولویی که هنوز خیلی چیزها رو ندیده و لمس نکردی قلبم میلرزه.... باورت میشه؟؟ زمانی که طبق معمول به آرد انگشت زدی و به دهنت زدی گفتی : مامان خوشمزه نیست!! منم خندم گرفته بود البته بجز پینوکیو تو سرزمین تنبل ها هیچکس آرد رو اینطوری مصرف نمیکنه مسلما". گفتم آرد با آب و ن...
11 دی 1392

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....     کوچولوی خودم خوبی مامانی؟ از اونجایی که امروز بعداظهر کلاس داشتم  تا ساعت ١ باهات بودم. بابا واست دی وی دی جدید باب اسفنجی خریده بود  تا زمانی که من نیستم تماشا کنی و  کمتر دل کوچولوت واسه مامان تنگ بشه.       از اونجایی که  شما خیلی خلیلی  باب اسفنجی رو دوست داری اصرار کردی که واست بذاریم. داستان از این قرار بود که حلزون خونگی باب اسفنجی (گری) به خاطر اینکه باب اسفنجی بهش کم محلی میکنه ناراحت میشه و میذاره میره. باب اسفنجی که نامه ی خداحافظی گری رو میخونه خیلی ناراحت ...
25 آذر 1392

روزهای خوشی که منتظر ما هستن

تنها بهانه زندگیم..... دو روزه هوا بارونیه. خدایا شکرت به خاطر اینهمه زیبایی . یه حس عجیب غریبی دارم این روزها به قول سهراب « این روزها که می گذرد حس می کنم کسی در باد فریاد می زند...... »   ولی  با اینهمه خوشحالم که از وفتی کلاسها شروع شده هردوتامون خیلی بهتریم. با شروع کلاسها احساس خیلی بهتری دارم . و وقتی من احساس خوبی داشته باشم به تبع اون شما هم روحیه ات خوبه و خوشحالی. این روزها  نه همیشه انگار از من روحیه   می گیری . من که امیدوار و پر انرژی هستم شما هم خیلی خیلی خوش اخلاق و خوشحالی  .... انگار زندگیمون یکم هدفدار شده . خیلی حس خوبی دارم که تو...
18 آذر 1392

باز بارون میاد...

کوچولوی من سلام فردا کلاس دارم ولی گفتم حالا که  هوا اینطوریه یکم واست بنویسم این هفته اصلا حوصله نداشتم آپ کنم الـآنم (با عرض پوزش) میخوام از دلتنگیهام بگم .   آدم بـایـد یک  "تـو" داشته باشد که هروقت از تمام دنیا خسته می شود بگوید بی خیال تمام غم های عالم! من تـــرا دارم!!!!     بــــــــی خیـــــــــــــــال !!     مهم این است که تو دردانه منی و من از تمام خوبی های دنیا ... فقط و فقط تو را می خواهم.       ...
18 آذر 1392