خوبه که هستی خانم دکتر نشد!
سلام کوچولوی خودم
یه موقع هایی به احساست نسبت به خودم شک می کنم - زمانی که انتظار محبت بیشتری از سمتت دارم ولی با بی توجهی مواجه میشم!!!! پیش اومده مثلا" موقع گریه ی من ؛ از خودت بی تفاوتی نشون می دی حالا نمی دونم نمی خوای اظهار کنی یا اینکه توی اون شرایط واقعن واست مهم نیس!! و گاهی اوقات اونقد با من همدردی می کنی که خودت هم میزنی زیر گریه.......
قضیه دیروز هم باعث شد که الآن که کمی حالم بهتره دست به قلم شم. الآن حداقل توان فشردن کلیدهای کیبورد رو دارم!! دیروز نزدیک بود کاردستت بدم مامانی . زمانی که با فشار بسیار پایین رفتم درمانگاه . شما و بابا هم باهام بودین. دکتربه مامان گفت من فقط متعجب هستم که چطور سرپا موندی با این اوضاع!! البته یه سرماخوردگی کوچیک داشتم ولی بیشتر جنبه ناراحتی روحی داشت.
شما به بابا مدام میگفتی که بابا بریم واسه مامان آمپول بخریم مامان آمپول بزنه!!
نمی دونم چه اصراری داشتی که من حتمن آمپول بزنم!! خلاصه بعد از دریافت 5 آمپول که شما شاهد تزریقش بودی چون اصلن راضی نبودی پیش بابا بمونی و من مجبور بودم بخاطر اینکه از آمپول نترسی بعد از هرکدومش لبخندی بزنم!!
آخر سر هم اومدی پیشم گفتی : آه .... دیدی گفتم چیگد (چقد) آمپول خوبه؟؟؟.... خوب بود مامان؟؟؟
منم گفتم آره عزیزم عالی بود واقعن کیف کردم!!!!!!!!! فقط خدارو شکر که شما دکتر من نبودی .......