هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

عید دیدنی خونه دایی محمد

1393/1/18 1:51
نویسنده : مامانی
349 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

آخرین عکسهایی که ازت گرفتم مربوط میشه به عید دیدنی خونه دایی محمد. روزهایی که با دایی مجتبی هماهنگ شده بودیم و باهم گشت و گذار می کردیم. شما با سینا جون شیطونی میکردین و حسابی بهتون خوش میگذشت.....

 

ای جونم چه دوستای خوبی!!!!!!!!!!!

 

 

زمانی که هستی به مامان میگه : مامانی میخام یه عکس نوس (لوس) داشته باشم نیشخند 

بعدش این جوری ژست میده!!!!!!!!!!!

 

هستی جون کنار هفت سین زن دایی . که بعید میدونم سال دیگه به این راحتی بتونه هفت سین بچینه!!

چون  اون موقع  نی نی ش دنیا اومده و اوج کنجکاوی ایشون دقیقا با سال نو تقارن پیدا میکنه!!!!

 

خدارو شکر عید خوبی داشتیم هرچند سفر خاصی نرفتیم فقط همون خونه خاله فاطمه بود ولی موقعی بود که همه مون ی جورایی به سفر نیاز داشتیم.

سفر به زنجان مصادف شد با اوج سرما . از اونجایی که شهر سردسیری هستش خیلی سردمون شد. البته میدونستیم که قراره هوا قاراشمیش بشه نیشخند بخاطر همین لباس گرم برای شما برداشته بودم . یادم نمیره که اصرار کردم من باید به بازار زنجان سری بزنم!! بابا فرمود که شدنی نیس و من خدمتشون عرض کردم که از آسمون سنگ هم بباره باید برم!! برف که سهله!!  جاتون خالی.... نه جاتون خالی نه!!  چنان برفی باریدن گرفت که در عرض چن ثانیه همه مون (باباجون- مامان جون -دایی مجتبی - زندایی و سینا جون . من و شما و بابا) تبدیل به آدم برفی های متحرک شدیم!!

شما با وجود  3 تا سویی شرت و کاپشن میلرزیدی!! بابا شمار و بغل کرده بود حالا ندو ... کی بدو !!!  البته از اونجایی که من همیشه سعی می کنم زیبایی ها رو ببینم!!! صحنه ریزش برف از  نورگیرهای داخل بازار بسیار زیبا بود. برف آروم آروم و رقصان از نورگیرهای سقف پایین می اومد و شما و سینا دستاتون رو میگرفتین که برف توش بشینه..... صحنه قشنگی بود. حیف یادم رف دوربینم رو ببرم عکس بگیرم...  حیف شد. 

ی خاطره دیگم دارم مربوط میشه به افاضات شما.

خونه خاله فاطمه ظرف شیرینی روی میز بود و همه مامانای گل می دونن کنترل تغذیه بچه ها توی عید چقد سخت و طاقت فرساس. صاحب خونه دلش نمیاد بچه ها شکلات و شیرینی نخورن و ما مامان ها هم ....  هی!! نگم بهتره!

خلاصه بعد از اینکه سرکار خانم پذیرایی شدی و شیرینی و شکلات میل فرمودی دوباره میلی داشتی که یکی دیگه بخوری. به خاله اشاره کردم که ظرف رو بردار. ایشون هم ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و روی اوپن گذاشت و گفت خب این دیگه واسه مهموناس....

شمام با ژست حق به جانبی عرض کردی: خب منم مهمونم دیگه!!!!!! باید پذیرایی بشم دیگه.

در این لحظه هیچ کدوممون جوابی نداشتیم که بدیم ناراحت


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)