روزهای خوشی که منتظر ما هستن
تنها بهانه زندگیم.....
دو روزه هوا بارونیه. خدایا شکرت به خاطر اینهمه زیبایی . یه حس عجیب غریبی دارم این روزها به قول سهراب « این روزها که می گذرد حس می کنم کسی در باد فریاد می زند...... » ولی با اینهمه خوشحالم که از وفتی کلاسها شروع شده هردوتامون خیلی بهتریم. با شروع کلاسها احساس خیلی بهتری دارم . و وقتی من احساس خوبی داشته باشم به تبع اون شما هم روحیه ات خوبه و خوشحالی. این روزها نه همیشه انگار از من روحیه می گیری . من که امیدوار و پر انرژی هستم شما هم خیلی خیلی خوش اخلاق و خوشحالی ....
انگار زندگیمون یکم هدفدار شده . خیلی حس خوبی دارم که توی این غروبهای دلگیر پاییزی مجبور نیستم تو خونه بمونم و کاری نداشته باشم که انجام بدم چون الآن هردوتایی مون یه جورایی دنبال چیزیاد گرفتن هستیم. شما که از امروز به کلاسهای " رشد خلاقیت " میری و مامان هم که دنبال کلاسهاشه که یواش یواش دارن سنگین میشن!
یکم از اینکه یکی دو روز بدون مامان باید سر کنی ناراحت بودم اونم با فرمایشی که دیروز فرموده بودی خیالم راحت شد.... موضوع مربوط میشه به صبح که از خواب بیدار شدی ... صبح که منو دیدی (هنوز کامل بیدار نشده بودی) فرمودی : مامان برو دانشگاه... من با بابا بمونم . تعجب کردم گفتم : مطمئنی برم دانشگاه؟ چرا؟ گفتی : آخه وقتی به بابا میگم اسباب بازی خاله بازی منو بده ؛ بابا بهم میده!!!! . بعد که دیدی بابا رفته سر کار گریه رو سر دادی اونم چه گریه ای . بله . خیلی شیک خانم منو به بابا سر یه اسباب بازی فروخت.
ما آماده رفتن به کلاسهامون هستیم.
وقتی اومدم دنبالت با یه پروانه زیبا مواجه شدم! مربی صورت شمارو گریم کرده بود...
ظاهرا مربی به مهکامه جون (مدیر باشگاه) گفته بود که مطمئنی سن هستی واسه این کلاس مناسبه؟ مهکامه جون گفته بوده وا؟ نگاه به جثه اش نکن (چون شما همچنان ریزه میزه ای و بهت نمیاد که ٣ ساله باشی) اولا که هستی سه سال تمومه بعدشم فلفل نبین چه ریزه ..... از اونجایی که وقتی شما یک ساله بودی من واسه اینکه با بچه های دیگه ارتباط بگیری و بازی کنی باشگاه می بردمت و مهکامه به خوبی شما رو میشناسه .... به مربی گفته بود این دختره خیلی وروجکه .....
دنبالت که اومده بودم خیلی خوشحال بودی اصلا راضی نمی شدی باهام برگردی خونه با زحمت راضیت کردم.... به مربی گفتم هستی چطور بود؟ اولین باریه که کلاس میاد. مربی گفت که مهارت دست و نقاشی کشیدن خیلی بالا بود و من امروز گذاشتم هرکاری دلش میخواد بکنه. اونم تا می تونست نقاشی و عروس! کشید....!!
وقتی خونه رسیدیم با هم کوکوی سیب زمینی (غذای مورد علاقه سرکار خانم) درست کردیم.....
مسئولیت هم زدن تخم مرغ همیشه با شماست و خدا اون روز رو نیاره که من یادم بره بدم شما تخم مرغو هم بزنی و خدای ناکرده خودم این کارو بکنم ....
خاطرات تولد متین
دو روز پیش هم تولد متین بود. یک هفته تموم منتظر این روز بودی .... هدیه که براش خریده بودیم رو روزی صد دفه میاوردی یا اگه متین زنگ میزد بهش میگفتی که ما برات هدیه خریدیم.....
متاسفانه تولد زیاد بهت خوش نگذشت از اونجایی که علاقه فراوونی به انگشت زدن به کیک داری و من هم سعی می کنم که این عادت رو ترکت بدم .... آخه عزیزدلم اصلا کار قشنگی نیست . شما تو تولد گیر دادی که باید به کیک انگشت بزنم .... وقتی با مخالفت من و دیگرون مواجه شدی لج کردی ... بعدش هم اونم چه گریه ای که آخرش به هق هق ختم شد. بنده خدا بابای متین بغلت کرد و برد جلوی کیک .... گفت بیا هرچی دوست داری انگشت بزن..... خیلی بد شد یکم معذب شدیم آخه مهمونا زیاد بودن و خیلیهاشونو خیلی وقت بود که ندیده بودیم.... خلاصه بابا هم اعصابش خورد شد و .....
هم از دستت عصبانی بودم هم دلم می سوخت که کلی منتظر این روز بودی و اینجوری شد.