مامانه کمی تا قسمتی هنرمند!!
دختر نازی ام سلامممم
دوسه روز پیش طی یه اراده قوی تصمیم گرفتم دیواره اتاقت رو نقاشی کنم. وقتی داشتم گواش و وسایل مهدت رو جابجا می کردم یدفه دلم ب سالهای هنرستان و دانشگاه هنر تنگ شد. یدفه بوی رنگ نوستالوژی شد که یاد اون روزها بیفتم و چه روزهای خوبی بود. ولی صد افسوس ک زیاد نتونستم از هنر دست و پا شکسته ام استفاده کنم. خب نمی دونم اسمش رو قسمت بذارم یا تنبلی یا......
به هر حال ..... شروع کردیم. شما خیلی ذوق زده بودی و همراه با من شروع به نقاشی کردی. ........
اول اتود زدم. شخصیتهایی که دوست داری : باب اسفنجی و پاتریک - گری و دورا
بعد رنگ آستر رو زدم. با هر تاش قلمو یاده یه خاطره میفتادم دوستام و همکلاسی هام ..... استادهامون و تقریبا همه مراحل نقاشی رو پشت پرده ای از اشک انجام دادم.....
هستی جون هم پا به پای مامان زحمت کشید و طرح زد. اون زرده مثلا باب اسفنجیه و اون یکی ک داری رنگ میکنی هم پاتریک. روزه خوبی رو باهم سپری کردیم ولی این تازه شروعه یه مشکل بزرگ بود : هستی جون انتظار داشت هرروز و هرزمان ک دلش میخواد روی دیوار نقاشی بکشه !!! این موضوع باعث میشد که من و همش این شکلی بشم :
راستش خودمم از نتیجه نهایی متعجب شدم. بهتر از تصوراتم شده بود. بابا از دیدن نقاشی ها خیلی تعجب کرد و برام تاسف خورد ک چرا از هنرت استفاده نمی کنی؟ و من جوابی نداشتم بهش بدم....
و گری (حلزونه باب اسفنجی) آخرین نقاشی مامان بود.
این عکسام مربوط میشن به عروسیه پسرداییم ک به شما خیلی خوش گذشت چون خیلی تو خیابون ماشین سواری کردیم و شما از خنده غش کرده بودی.....