هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

پیک نیک در یه روز سرد زمستانی

روز جمعه هستی جون  همراه با همکلاسی های مامان به پیک نیک رفت. از اونجایی که بابا خیلی سرش شلوغ بود و شما مدام سراغش می رفتی که باهات بازی کنه ...  و از طرفی هم خیلی وقت بود توی خونه مونده بودی و حوصله ت سر رفته بود...  از شانس مون  به یه اردوی یک روزه دعوت شدیم. مناسب دیدم تا مامان و دخملش دوتایی به یک سفر دوروزه برن تا بابا هم به کاراش برسه. محل اردو توی کن سولقون جاده امامزاده داود(ع) بود . منظره و هوای بی نظیر. البته تا لحظه حرکت هنوز دو دل بودم که شمارو ببرم یا نه چون هوا سرد بود و  می ترسیدم که سرما بخوری .... خلاصه دل به دریا زدم و اعلام کردم که ما هم میایم. صبح به گروه پیوستیم شما که همیشه صبح...
23 دی 1392

هستی و مامان کیک درست می کنند

دخمل نانازم امروز مامان یه تصمیم انتحاری گرفت... مامان یدفه به سرش زد که باهم کیک درست کنیم... این تصمیم توی اوضاع الآن واقعا انتحاریه!! چون مامان و بابا هرودوشون امتحاناشون شروع شده و کلی کار رو سرمون ریخته. با این حال شروع کردیم... شما واسه اولین بار بود که آرد رو از نزدیک میدیدی و لمس میکردی. اونقد این اولین تجربه ها منو شگفت زده می کنه که نگو. از تصور اینکه شما اونقدر کوچولویی که هنوز خیلی چیزها رو ندیده و لمس نکردی قلبم میلرزه.... باورت میشه؟؟ زمانی که طبق معمول به آرد انگشت زدی و به دهنت زدی گفتی : مامان خوشمزه نیست!! منم خندم گرفته بود البته بجز پینوکیو تو سرزمین تنبل ها هیچکس آرد رو اینطوری مصرف نمیکنه مسلما". گفتم آرد با آب و ن...
11 دی 1392

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....     کوچولوی خودم خوبی مامانی؟ از اونجایی که امروز بعداظهر کلاس داشتم  تا ساعت ١ باهات بودم. بابا واست دی وی دی جدید باب اسفنجی خریده بود  تا زمانی که من نیستم تماشا کنی و  کمتر دل کوچولوت واسه مامان تنگ بشه.       از اونجایی که  شما خیلی خلیلی  باب اسفنجی رو دوست داری اصرار کردی که واست بذاریم. داستان از این قرار بود که حلزون خونگی باب اسفنجی (گری) به خاطر اینکه باب اسفنجی بهش کم محلی میکنه ناراحت میشه و میذاره میره. باب اسفنجی که نامه ی خداحافظی گری رو میخونه خیلی ناراحت ...
25 آذر 1392

روزهای خوشی که منتظر ما هستن

تنها بهانه زندگیم..... دو روزه هوا بارونیه. خدایا شکرت به خاطر اینهمه زیبایی . یه حس عجیب غریبی دارم این روزها به قول سهراب « این روزها که می گذرد حس می کنم کسی در باد فریاد می زند...... »   ولی  با اینهمه خوشحالم که از وفتی کلاسها شروع شده هردوتامون خیلی بهتریم. با شروع کلاسها احساس خیلی بهتری دارم . و وقتی من احساس خوبی داشته باشم به تبع اون شما هم روحیه ات خوبه و خوشحالی. این روزها  نه همیشه انگار از من روحیه   می گیری . من که امیدوار و پر انرژی هستم شما هم خیلی خیلی خوش اخلاق و خوشحالی  .... انگار زندگیمون یکم هدفدار شده . خیلی حس خوبی دارم که تو...
18 آذر 1392

باز بارون میاد...

کوچولوی من سلام فردا کلاس دارم ولی گفتم حالا که  هوا اینطوریه یکم واست بنویسم این هفته اصلا حوصله نداشتم آپ کنم الـآنم (با عرض پوزش) میخوام از دلتنگیهام بگم .   آدم بـایـد یک  "تـو" داشته باشد که هروقت از تمام دنیا خسته می شود بگوید بی خیال تمام غم های عالم! من تـــرا دارم!!!!     بــــــــی خیـــــــــــــــال !!     مهم این است که تو دردانه منی و من از تمام خوبی های دنیا ... فقط و فقط تو را می خواهم.       ...
18 آذر 1392

امروز روز مامان نبود

سلام گل مامانی امروز تو باشگاه سفال کار کردین. قراره فردا هم بقیه اش انجام بشه نمی دونم حوصله ام بگیره ببرمت یا نه یکم واسه رفت و آمد اذیت میشیم . فکر می کردم امروز بهترین روز زندگیم تو تقویم بشه ولی...... قسمت من نبود.   الآن که دوساعته خوابیدی داشتم با صورت معصومت درددل می کردم..... ..... موقع نماز وقتی میای پیشم می ایستی و میگی مامان منم میخوام نماز بخونم ... منم میگم بیا گلم ولی یادت باشه واسه مامان دعا کنی هااااا. میگی باشه! فکر کنم این دعاهای تو آخرش منو نجات بده. بعد دوتا دستای کوچولوت رو میگیری سمت آسمون میگی "خدایا به مامانم سلام کنم!" (فکر کنم مثلامنظورت اینه که خدایا به مامانم سلامتی بده!)...
11 آذر 1392

این روزها

اين روزها اگر عاشقانه سپري مي شوند به عشق بودن توست كه با حضور گرم و مهربانت زندگيم را معنا دار كرده اي دلم با دل پروانه ها قاصدكها و فرشته هاي پاك آسماني همصداست............   دخترم معجزه ي دوست داشتني زندگيم نور و گرميه زندگيم به آغوشم بيا ........ تا ابد هر وقت بخواهي براي تو جا دارد........بگو ببینم گرمايش كافيست؟؟؟ كودكم,  گاهي آغوشت را در اختيار دلتنگيهاي من قرار مي دهي؟؟؟؟ وقتي براي شنيدن حرفايم مي گذاري ؟؟؟؟     ...
2 آذر 1392