هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

هستی و مامان کیک درست می کنند

دخمل نانازم امروز مامان یه تصمیم انتحاری گرفت... مامان یدفه به سرش زد که باهم کیک درست کنیم... این تصمیم توی اوضاع الآن واقعا انتحاریه!! چون مامان و بابا هرودوشون امتحاناشون شروع شده و کلی کار رو سرمون ریخته. با این حال شروع کردیم... شما واسه اولین بار بود که آرد رو از نزدیک میدیدی و لمس میکردی. اونقد این اولین تجربه ها منو شگفت زده می کنه که نگو. از تصور اینکه شما اونقدر کوچولویی که هنوز خیلی چیزها رو ندیده و لمس نکردی قلبم میلرزه.... باورت میشه؟؟ زمانی که طبق معمول به آرد انگشت زدی و به دهنت زدی گفتی : مامان خوشمزه نیست!! منم خندم گرفته بود البته بجز پینوکیو تو سرزمین تنبل ها هیچکس آرد رو اینطوری مصرف نمیکنه مسلما". گفتم آرد با آب و ن...
11 دی 1392

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....

روزی که هستی خانم با آقای باب اسفنجی شلوار مکعبی همدردی کرد....     کوچولوی خودم خوبی مامانی؟ از اونجایی که امروز بعداظهر کلاس داشتم  تا ساعت ١ باهات بودم. بابا واست دی وی دی جدید باب اسفنجی خریده بود  تا زمانی که من نیستم تماشا کنی و  کمتر دل کوچولوت واسه مامان تنگ بشه.       از اونجایی که  شما خیلی خلیلی  باب اسفنجی رو دوست داری اصرار کردی که واست بذاریم. داستان از این قرار بود که حلزون خونگی باب اسفنجی (گری) به خاطر اینکه باب اسفنجی بهش کم محلی میکنه ناراحت میشه و میذاره میره. باب اسفنجی که نامه ی خداحافظی گری رو میخونه خیلی ناراحت ...
25 آذر 1392

روزهای خوشی که منتظر ما هستن

تنها بهانه زندگیم..... دو روزه هوا بارونیه. خدایا شکرت به خاطر اینهمه زیبایی . یه حس عجیب غریبی دارم این روزها به قول سهراب « این روزها که می گذرد حس می کنم کسی در باد فریاد می زند...... »   ولی  با اینهمه خوشحالم که از وفتی کلاسها شروع شده هردوتامون خیلی بهتریم. با شروع کلاسها احساس خیلی بهتری دارم . و وقتی من احساس خوبی داشته باشم به تبع اون شما هم روحیه ات خوبه و خوشحالی. این روزها  نه همیشه انگار از من روحیه   می گیری . من که امیدوار و پر انرژی هستم شما هم خیلی خیلی خوش اخلاق و خوشحالی  .... انگار زندگیمون یکم هدفدار شده . خیلی حس خوبی دارم که تو...
18 آذر 1392

باز بارون میاد...

کوچولوی من سلام فردا کلاس دارم ولی گفتم حالا که  هوا اینطوریه یکم واست بنویسم این هفته اصلا حوصله نداشتم آپ کنم الـآنم (با عرض پوزش) میخوام از دلتنگیهام بگم .   آدم بـایـد یک  "تـو" داشته باشد که هروقت از تمام دنیا خسته می شود بگوید بی خیال تمام غم های عالم! من تـــرا دارم!!!!     بــــــــی خیـــــــــــــــال !!     مهم این است که تو دردانه منی و من از تمام خوبی های دنیا ... فقط و فقط تو را می خواهم.       ...
18 آذر 1392

امروز روز مامان نبود

سلام گل مامانی امروز تو باشگاه سفال کار کردین. قراره فردا هم بقیه اش انجام بشه نمی دونم حوصله ام بگیره ببرمت یا نه یکم واسه رفت و آمد اذیت میشیم . فکر می کردم امروز بهترین روز زندگیم تو تقویم بشه ولی...... قسمت من نبود.   الآن که دوساعته خوابیدی داشتم با صورت معصومت درددل می کردم..... ..... موقع نماز وقتی میای پیشم می ایستی و میگی مامان منم میخوام نماز بخونم ... منم میگم بیا گلم ولی یادت باشه واسه مامان دعا کنی هااااا. میگی باشه! فکر کنم این دعاهای تو آخرش منو نجات بده. بعد دوتا دستای کوچولوت رو میگیری سمت آسمون میگی "خدایا به مامانم سلام کنم!" (فکر کنم مثلامنظورت اینه که خدایا به مامانم سلامتی بده!)...
11 آذر 1392

این روزها

اين روزها اگر عاشقانه سپري مي شوند به عشق بودن توست كه با حضور گرم و مهربانت زندگيم را معنا دار كرده اي دلم با دل پروانه ها قاصدكها و فرشته هاي پاك آسماني همصداست............   دخترم معجزه ي دوست داشتني زندگيم نور و گرميه زندگيم به آغوشم بيا ........ تا ابد هر وقت بخواهي براي تو جا دارد........بگو ببینم گرمايش كافيست؟؟؟ كودكم,  گاهي آغوشت را در اختيار دلتنگيهاي من قرار مي دهي؟؟؟؟ وقتي براي شنيدن حرفايم مي گذاري ؟؟؟؟     ...
2 آذر 1392

برای محرم

روزهای غم و اندوه خاندان پیامبر(ص) تسلیت باد.     خدایا خودت هوای این عزادارای کوچولو رو داشته باش.      ...
26 آبان 1392

دلنوشته مامان

برام هیچ حسی شبیه تو نیست           توپایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه                           تو زیباترین آرزوی منی برام هیچ حسی شبیه تو نیست                کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه          همین که کنارت نفس می کشم!   گاهی احساس می کنم که من  توده ای از احساسم که به قالب انسانی درا...
13 آبان 1392

اولین روز دانشگاه مامان

سلام   عشقم امروز (درواقع باید بگم دیروز چون الآن ساعت 2 نصفه شبه و شما و بابا یه 4 ساعتی هست که خوابیدین!) بعد از کش و قوس های فراوون بلآخره کلاسها شروع شد. به سلامتی کلاس اول وقت صبح  رو خواب موندم  و از اون بدتر وقتی که داشتم بدون کوجکترین سروصدا آماده می شدم که جنابعالی بیدار نشی یدفه دیدم دوتا چشم شیطون داره منو نگاه می کنه !!!  نه این حقیقت نداشت!!!  اول قایم شدم دیدم قایده ای نداره اومدم پیشت گفتم مامانی چرا بیدار شدی ؟؟  با ناز گفتی : مامان چرا لباس پوشیدی؟  گفتم : میخام برم دانشگاه. شمام برو بازم پیش بابا دوباره بخواب. همونطور خوابالو گفتی : باشه. فرار رو برقرار ترجیح داده و داشتم می رفت...
12 آبان 1392